روح من

گذار از دلتنگی هر روز

روح من

گذار از دلتنگی هر روز

جدایی عارفانه

سکوت و باران دو یار همیشگی من یکی با ترنم مهربان و دیگری با خالی بودن از هر حس غریب .
اینروزها خود را به دست باد سپرده ام که به هرجا می خواهد ببردم . دیگر جهان تهی از هر صدا و نغمه ای است که مرا به  زندگی امید دهد . جهان تهی از هر صدای مهربان رسیدن موج به ساحل یا نجوای نسیم در گوش من است .
دستهایم برای در آغوش گرفتن یک تهی بزرگ را در بر می گیرد . نگاهم به جاده ای است که هرگز سیاهی مسافر را نشان نمی دهد و گوشها ، گوشهایی که با نجوای تو  ذهن مرا ارام می کرد تنها ماشینی شده که می شنود و هیچ از ان شنیده ها را در ذهن نگاه نمی دارد .
می شود قبل از مرگ اندامها روح را در تابوتی نهاد و دفن کرد . باید ادامه داد اما قلب را می توان در ارامش مردگان گذاشت تا رسوب زمان رویش را بپوشاند و شاید برای ایندگان فسیل شود .
شاید تنها زمانی از این کرختی در می ایم که خاطره ای مثل ستاره دنباله دار در سرم فرود می اید و لحظه ای همه چیز را روشن می کند اما  ... دوباره تاریکی است . تاریکی تاریکی ...
سیگار لابلای انگشتانم می میرد و تنها سوزش است که مرا از مرگ به دنیا باز میگرداند .
شمس در گوشه چاهی نشسته و با کورسوی شمعی به زندگی در کنار خفاشها و کرم ها ادامه می دهد . رویای چشمه و بهار و باران تنها در لحظه هایی کوتاه نگاه کهرباییش را در خود فرو می برد .
مولانا همه چیز را رها کرده و در انتظار رسیدن مرگ بیابان ها و تشنگی بی پایان را در می نوردد .
این پایان نیست ... آغاز روزنگار مردگی من است .

نفرین عاشقانه من

لعنت به این دلتنگی و نگرانی که امان نمی دهد . لعنت به تو اگر خوش باشی و این همه آزار و زجر نصیب دیگران کنی .

عشق و مهندسی منابع آب

خدا همیشه وقتی همه درها رو روی آدم می بنده کارای دیگه ای میکنه که آدم رو به قهقرا نبره یا شایدم یه آدم قوی وقتی همه چیز رو از دست می ده به یه روزنه نور هم دل خوش می کنه . در هر صورت این نفس قضیه است که مهمه و اون هم فقط امیده .

اینروزا هم من خودمو انقدر درگیر می کنم تا یادم بره که سد ها هم اگه مثل آدما بودند ممکن بود با دیدن چند تا توریست یادشون بره که واسه چی ساخته شدند و بالکل وظیفه نگهداری آب یادشون بره . 

حدس بزنین چی می شد اگه سدها هم می تونستن مثل بعضی آدما جوگیر شن ؟


صلت

مرا تو بی سببی نیست 

براستی صلت کدامین قصیده ای, ای غزل 

ای غزل غزلها , رویای بی پایان

شرح عشقی کشیده ام که ...

این وبلاگ شرح عاشقی انسانیست که در این روزگار حق ندارد دیگری را دوست بدارد . شرح آتشی است که جانی را سوخته و روحی را از همه تمناها رها کرده است . عاشق واقعی و ابدی جز خیال یار و  معبود هیچ آرامشی ندارد و هیچ زمزمه مادی و غوغای قدرتی نمی تواند قلب از دست رفته اش را به دست بیاورد و من ...

روحی دارم که در همین دنیای مادی همزاد منست .

این وبلاگ رازهای من و روح من است که از هم دوریم و تنها قلب های ماست که دوری را نمی شناسد .