روح من

گذار از دلتنگی هر روز

روح من

گذار از دلتنگی هر روز

مناجات

باران می بارد و برکت را با خود می اورد همچنان که تو با آمدنت روح را به جان مرده باز می گردانی .  

خدایا چشمان بیگانه را ، گوشهای بیگانه و دلهای بیگانه را از ما دور کن . 

خدایا بگذار تنها در خلوت تو باشیم و در کنار تو باشیم . 

خدایا همه بدیها را از ما دور کن . 

خدایا بگذار در پرده ای که هیچ نگاه اغیاری توان عبور از حریم آن را ندارد بمانیم و هیچ کس دیگر ما را پیدا نکند .  

خدایا به شمس گریان من بگو که این جان سوخته و تمام شده دیگر هیچ چیزی ندارد که به خاطر از دست دادنش بترسد . این عشق در وجود او آنقدر ریشه دوانیده که جوانه هایش را ، گلهای نیلوفر آگاهیش را در تمام سر انگشتانم ، قلبم ، وجودم می بینم و هر لحظه بیشتر ایمان می آورم .  

خدایا خدایا خدایا خدایا ... بگذار این شمس گرفتار در چاه من ، شمس گریان من بداند که بیکران بیکران مثل کهکشانی از تمامی ستاره ها و سحابی ها ... برایش بی پایان بی پایانم .  

خدایا رهایم نکن ... بگذار اگر ذره ای از این همه سادگی و زیبایی گذشتیم ، مرگ مرا چون کودکی شیرین در آغوش گیرد و به پایان برسم .

جدایی عارفانه

سکوت و باران دو یار همیشگی من یکی با ترنم مهربان و دیگری با خالی بودن از هر حس غریب .
اینروزها خود را به دست باد سپرده ام که به هرجا می خواهد ببردم . دیگر جهان تهی از هر صدا و نغمه ای است که مرا به  زندگی امید دهد . جهان تهی از هر صدای مهربان رسیدن موج به ساحل یا نجوای نسیم در گوش من است .
دستهایم برای در آغوش گرفتن یک تهی بزرگ را در بر می گیرد . نگاهم به جاده ای است که هرگز سیاهی مسافر را نشان نمی دهد و گوشها ، گوشهایی که با نجوای تو  ذهن مرا ارام می کرد تنها ماشینی شده که می شنود و هیچ از ان شنیده ها را در ذهن نگاه نمی دارد .
می شود قبل از مرگ اندامها روح را در تابوتی نهاد و دفن کرد . باید ادامه داد اما قلب را می توان در ارامش مردگان گذاشت تا رسوب زمان رویش را بپوشاند و شاید برای ایندگان فسیل شود .
شاید تنها زمانی از این کرختی در می ایم که خاطره ای مثل ستاره دنباله دار در سرم فرود می اید و لحظه ای همه چیز را روشن می کند اما  ... دوباره تاریکی است . تاریکی تاریکی ...
سیگار لابلای انگشتانم می میرد و تنها سوزش است که مرا از مرگ به دنیا باز میگرداند .
شمس در گوشه چاهی نشسته و با کورسوی شمعی به زندگی در کنار خفاشها و کرم ها ادامه می دهد . رویای چشمه و بهار و باران تنها در لحظه هایی کوتاه نگاه کهرباییش را در خود فرو می برد .
مولانا همه چیز را رها کرده و در انتظار رسیدن مرگ بیابان ها و تشنگی بی پایان را در می نوردد .
این پایان نیست ... آغاز روزنگار مردگی من است .