روح من

گذار از دلتنگی هر روز

روح من

گذار از دلتنگی هر روز

شعری برای مرگ

سلام
بله من مرگ رو چندین بار تجربه کردم ... این خاطره ای از یکی از آنهاست ...

با دست های سرد نفسهای آخرم
این واپسین تعلق خود را به این جهان ...
برچشمهای منتظرت هدیه می کنم....
بر آن نگاه خسته ی بی تاب مهربان ...
آری! تو ... مادرم...
اندوه یک نگاه ... سردی اشک و ... آه ...
بر چهره تکیده ی من پای می نهد ...
دردی کمر شکن به تنم زخمه می زند
براین شکسته ساز....
ازعالمی دگر ...
گویی ترانه ای ز کرانهای دور دست ...
برگوشهای بسته من چکه می کند...
پژواک ناله های حزینم ...
آه .... آه...
با مانده ی توان و رمقهای آخرم
بر زخم بی شکیب تنم دست می برم ...
گرمی سرخ خون ...
بر آتش کویر تنم آب می شود...
تسکین درد و خواب ...
در لحظه های ناب ... میان خزان و برگ...
یا زندگی و مرگ ...
یاد تمام مدت عمرم در این جهان ...
با سرعتی عجیب ... مانند یک شهاب ...
از روبروی نظرم محو می شود ...
کو آن نسیم یاد ؟...
سردی سرخ فام وجودم میان دشت
دشتی پر از شقایق پرپر میان باد ...
چون لاله ای که خرد شود در میان برف
چون گندمی که خرد شود زیر آسیاب
مانند یک سراب ...
چشمان من به نرمی یک خواب می رود...
خوابی عمیق و ژرف ...
خوابی سپید و سرد ....

بیاد زمانی که به هجدهمین بهار زندگی ام نزدیک می شدم .
منطقه قلاویزان - مهران
11 بهمن 1365 صهبانا

گاو

آرزو داشتم مادرم .... 

آرزو داشتی مادرت چه ؟ مگر مادری هم باقی مانده ؟ دلت را خوش نکن ... آنچه باقی مانده گاوی است که نه شیر می دهد نه گوساله می اورد و نه آنقدر نر است که بتوان از آن برای کار یا افزایش نسل بهره برد . 

گاوی پیر که تنها در گوشه طویله کثیفی نشسته و نشخوار می کند و همچنان که با دمش مگس های سمج را از بدن نزار و مردنی خود پس می زند به مرگ فکر می کند .... 

این همه آن چیزیست که از آن اسب بالدار رویایی باقی مانده است .