روح من

گذار از دلتنگی هر روز

روح من

گذار از دلتنگی هر روز

یه هدایت دیگه با مقیاس انگستروم

اگه می دونستم دوباره تو دام این امتحانهای احمقانه می افتم عمرا میومدم دانشگاه . یه مشت شنگول و منگول ریختن اینجا که حتی بلد نیستن چایی واسه خودشون دم کنند اسم خودشونم گذاشتن استاد ... 

یکیشون کت و شلوار 800 هزار تومنی می پوشه اونوقت شکمش دو متر از خودش زودتر می رسه کلاس ، یکیشون به شدت کچله ، یکیشون چشماش دنبال سانت کردن قد دختراس اونوقت .... اون یکی هم که نیاز به یه مسهل قوی داره که راحت بشه ... 

حیف که اینهمه خرخونی کردم تا بیام اینجا اگه نه ...  

خدایا یعنی ممکنه یه روز از همه این چیزای بی معنی و احمقانه که عین رتیل افتادند روی گلوم و دارند خفه ام می کنند خلاص شم ؟؟؟  

حرفی برای گفتن نیست . تنها آرزوست که باقی مانده ...

بدجوری خشن شدم . مثل سگ پاچه می گیرم دیروز خانم چاقه ی توی موسسه با دختر بی تربیتش امروز هم این بچه بیچاره ... اصلا چه مرگمه که فکر می کنم دنیا واسه من خلق شده و تقصیر ایناست که دست و پامو بستند . میل به رفتن دیگه داره باورم می شه ... 

شایدم یه روز چمدنمو ... نه اون سنگینه ساکم و پاسپورتمو بردارم و برم . همه چیزو هم بذارم و برم ... انقدر سنگدل شدم که دیگه هیچیو و هیچ کس و نمی خوام حتی اینا رو که اینجان ... فکر نمی کنم که حتی دلم واسشون تنگ بشه ... دلم فقط رفتن می خواد فقط رفتن و پشت سرو نگاه نکردن ...  

دلم می خواد آزادانه و راحت گم و گور بشم ... اصلا نگران هیچ کسی نباشم هیچ کس پابندم نکنه ... نه اینا که وجودشون باعث شد اون بره ... نه اون پدر سوخته عوضی نامرد آدم فروش که حالا واسه من عزاداری می کنه و با این روش تعداد عاشقاشو زیاد می کنه .... 

داشتم می گفتم ... 

من اعتراف می کنم که آدم خودخواهیم آدمیم که همه رو دارم فدای این درد و اندوه لعنتیم می کنم ...

با خودم می گم خدایا حتی اگه یه نفر دیگه هم واسه نوشته هام کامنت بذاره یعنی این که اون بر می گرده . اما انگار دیگه بازگشتی درکار نیست . چقدر عکستو بوسیدم

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

من . یک من خالی و دلتنگم .من یک من که در عطش یک بوسه ی تو میسوزد .من از آن لمسهای تو میخواهم .از نگاه های تو  . از حرف زدن های تو . شانه های تو . من اصلا لباسهای تو را میخواهم .من آن لحافی را میخواهم که تو میاندازی رویت ...آه آن بالشت که زیر سرت هست ، آن کیبورد که دستهای تو رویش میلغزد . آن غذایی که تو میگذاری دهنت . آن ظرف گود که سیب زمینی های سرخ کرده را میزیری و با ولع میخوری .  دندانهای تیز و وحشی ات که جای سالم نمیگذارند روی تنم . آن تلویزیون که جشمانت ساعتها بهش خیره میشود . آن حوله ات که دورم پیچیده بودم روزهایی و شبهایی  . آن آینه ای که خودت را در آن نگاه میکنی و دستت را میبری توی موهایت و لبهایت را آن شکلی مخصوص میکنی .. آن صندلی که رویش مینشینی . آن فحش ها که یه زمین و زمان میدهی وقتی که شاکی میشوی . آن تخت که تو تویش میخوابی . آه آن تخت که من دیوانه اش هستم ....آه آن لحاف که شبها میکشی رویت . چقدر وقتی که رفته بودی بیرون  کشیدمش روی سر و کله ام و اشک ریختم شاید که بویت که توی لحافت پر بود بهم بچسبد و هیچوقت از یادم نرود . لبهایت وقتی که میبوسند و وقتی که میخندند ...  آغوشت وقتی که من در آن جا خوش کرده ام که  امن ترین و آرامترین ، وحشی ترین  و خطرناک ترین  جای جهان است. هیکلت وقتی که من بهش گره میخورم و ارزو میکنم کاش همانجا  بودم همیشه ... و زیر گردنت را میبوسیدم و سرم را میگذاشتم همانجا و میمردم . دستهایت وقتی که نوازشم میکنند .چه گرم و سنگین . و آن پنج قطره اشکت که توی بغلت بودم و افتاد روی کتف من و برویم نیاوردم   ... 5 قطره ...  5 قطره ...


 آن چشمان روشن کاملا باز درشتت را میخواهم . که نگاهم کنند ...نگاهم کنند ... که نگاهت کنم و نفس بکشمت ...نقطه به نقطه ...ساعتها ...  توی بهشت باشم ! 

با اجازه از الهه شراب