روح من

گذار از دلتنگی هر روز

روح من

گذار از دلتنگی هر روز

وقتی از تو دورم تمام لحظاتم با توست . هر لحظه به یاد ساعت ها و روزها و ماههاییم که دور از تو می گذره و خبری ازت ندارم . وقتی اما به تو نزدیکم ... .

نمی دونم چرا اینروزا احساس می کنم خودت نیستی . انگار داری نقش بازی می کنی . انگار اون پسر معصوم و دوست داشتنی رفته و به جاش کسی اومده که جز توقع و توقع و توقع دیگه هیچ چیزی تو وجودش نیست .

ذهنم خیلی توی معمای رفتارای تو گیر کرده ... معنی این کارار چیه ؟چرا حرفای منو باور نمی کنی ؟ چرا قلب منو باور نمی کنی ؟چرا چرا چرا ؟

این روزا همه تلاشم اینه که آزارت ندم اما توفقط دنبال بهانه ای . می ترسم این بهانه گیریا دوباره به قهر منجربشه ...

دلم برای پسرک مهربون و صادق وخوش قلبم بدجوری تنگه . به این آدم بداخلاق و بی باور بگو که دلتنگ آهوی گریزپا و مهربان خودمم .... 

یه هدایت دیگه با مقیاس انگستروم

اگه می دونستم دوباره تو دام این امتحانهای احمقانه می افتم عمرا میومدم دانشگاه . یه مشت شنگول و منگول ریختن اینجا که حتی بلد نیستن چایی واسه خودشون دم کنند اسم خودشونم گذاشتن استاد ... 

یکیشون کت و شلوار 800 هزار تومنی می پوشه اونوقت شکمش دو متر از خودش زودتر می رسه کلاس ، یکیشون به شدت کچله ، یکیشون چشماش دنبال سانت کردن قد دختراس اونوقت .... اون یکی هم که نیاز به یه مسهل قوی داره که راحت بشه ... 

حیف که اینهمه خرخونی کردم تا بیام اینجا اگه نه ...  

خدایا یعنی ممکنه یه روز از همه این چیزای بی معنی و احمقانه که عین رتیل افتادند روی گلوم و دارند خفه ام می کنند خلاص شم ؟؟؟  

حرفی برای گفتن نیست . تنها آرزوست که باقی مانده ...

بدجوری خشن شدم . مثل سگ پاچه می گیرم دیروز خانم چاقه ی توی موسسه با دختر بی تربیتش امروز هم این بچه بیچاره ... اصلا چه مرگمه که فکر می کنم دنیا واسه من خلق شده و تقصیر ایناست که دست و پامو بستند . میل به رفتن دیگه داره باورم می شه ... 

شایدم یه روز چمدنمو ... نه اون سنگینه ساکم و پاسپورتمو بردارم و برم . همه چیزو هم بذارم و برم ... انقدر سنگدل شدم که دیگه هیچیو و هیچ کس و نمی خوام حتی اینا رو که اینجان ... فکر نمی کنم که حتی دلم واسشون تنگ بشه ... دلم فقط رفتن می خواد فقط رفتن و پشت سرو نگاه نکردن ...  

دلم می خواد آزادانه و راحت گم و گور بشم ... اصلا نگران هیچ کسی نباشم هیچ کس پابندم نکنه ... نه اینا که وجودشون باعث شد اون بره ... نه اون پدر سوخته عوضی نامرد آدم فروش که حالا واسه من عزاداری می کنه و با این روش تعداد عاشقاشو زیاد می کنه .... 

داشتم می گفتم ... 

من اعتراف می کنم که آدم خودخواهیم آدمیم که همه رو دارم فدای این درد و اندوه لعنتیم می کنم ...

با خودم می گم خدایا حتی اگه یه نفر دیگه هم واسه نوشته هام کامنت بذاره یعنی این که اون بر می گرده . اما انگار دیگه بازگشتی درکار نیست . چقدر عکستو بوسیدم